امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

امیرحسین

این روزهای پاییزی

رختهایت را بابایی می شوید.می گوید من ماشین لباسشویی هستم که قربان صدقه می رود! اگر خانه مادر بزرگها باشیم و آنها ببرندت حمام آنها رختهایت را می شورند. شیرت را که خوردی آروغت را بابا می گیرد. به جز نصف شبها که دل مامان نمیاید بابا را بیدار کند. گاهی دارد می رود سر کار می گذاردت پیش مادری! پدر بزرگ می گوید بعضی روزها از ساعت ٦ منتظرت هستند. اگر خانه مامان مامان باشیم خاله ای یا مامان بزرگ آرغت را میگیرد. اگر بابابیی خانه باشد مسئول عوض کردند بابایی است. اگر خانه مادر بزرگهایت باشی آنها. اگر هم هیچکدام مامان. البته کمتر پیش آمده! اما مامان همیشه در حال آماده باش است. هر وقت نقت بالا برود شیرت آمده است. حالا هر وقت بود. مع...
18 مهر 1391

بوی مادر

این را چندین بار امتحان کردیم. وقتی بی تابی،خصوصا وقتی گرسنه از خواب بلند می شوی، بغل هر کسی باشی و هر کاری هم برایت بکنیم باز بی تابی می کنی. اما تا میروی آغوش مامان آرام میگیری و منتظر غذا میشوی! خوب مادرت را می شناسی نازنینم.  
18 مهر 1391

دکتر اطفال

شنبه ١/٧/٩١ برای اولین بار مامان و مادری و بابا زرگ رفتیم دکتر افتاده.دیر راه افتادیم و دیر رسیدیم. دکتر معاینه کرد و گفت همه چیز خوبه. قد:٥٣ سانتیمتر(٤ سانت بلند شدی) وزن:٣٦٠٠ گرم شب با بابایی و شما رفتیم فروشگاه دم خونه. تمام مدت خوا بودی. اولین خریدت بود! ماشاء الله،لا قوت الا بالله ...
18 مهر 1391

سرباز کوچولو

هرچه کردیم دلمان نیامد این را ننویسم: پسرم تو نور عینی،اما یادت باشه مادر، تو بلاگردون حسینی    پسرم تو نورعینی، اما یادت باشه مادر، تو بلا گردون حسینی، این روزها برایت زیاد این را میخوانیم. ...
18 مهر 1391

طرح پژوهشی

بابا روز های چهارشنبه سرکار نمی ره و جایی کلاس نگرفته. می شینه و روی کارهای پژوهشیش کار میکنه. یا خونه یا میره دانشگاه پیش استادش. این هفته خونه است. لباسهای نشسته ات زیاد شده ومنم نرسیدم بشورم. مقداریش را بعد از نماز صبح شست و بقیه اش راهم قبل از اذان ظهر. برایت بند رخت روی پشت بام زد و لباسهایت را پهن کرد. دیدم دوربین را میبرد. میگه من عاشق این صحنه ام که لباس بچه روی بند پهنه: میخنده و میگه اینم طرح پژوهشیه امروز! بفرستمش ژورنال چاپ شه! ...
18 مهر 1391

لا لا لا لا...

نمی دانم چه شده است. دلم پر پر میزند وقتی می گذارمت روی تخت و تو دست و پا میزنی! دلم میگرد وقتی می بینم مادرت چطور بی قرار می شود وقتی تو شیر نمی خوری. چقدر ناراحت می شود وقتی قطره ات را فراموش کرده بودیم بدهیم. حس و حالم غریب است. دلم نیست برایت از شیرینی بنویسم وقتی تقویم را نگاه میکنم می بینم تا کربلا راهی نمانده. دلم میگیرد وقتی سفیدی گلویت را میبوسم. آهم به هوا میرود وقتی تو شیر میخوری و صدای جریان شیر از گلویت می آید. وقتی تلذی میکنی و زبان بیرون میاوری. وقتی از گرسنگی گریه می کنی و هنگامی که به مادر می چسبی آرام میگیری. عکس:امیرحسین بعد از استحمام.(به علت نبودن کلاه از روسری استفاده شده) من و تو فدای آن طفلی که در...
18 مهر 1391

کالسکه سواری

امشب برای اولین بار با رفتیم کالسکه سواری. پیشنهاد بابا بود. هیت همراه شامل بابا،مامان،مادری و پدر بزرگ هم باهات بودن. نیم ساعتی راه رفتیم و نزدیک خ سپهر پسری از خواب پاشد و بهانه گرفت. تا اومد بغل مامان ساکت شد. یکم مامان شیرشو ریخته بود تو شیشه خوردی وخوابیدی. بابا رفت برامون شام بگیره و ما برگشتیم خانه.الان 28 روزه هستی. یادش بخیر. یک ماه قبل این مسیر را با تو توی دل مامان میامدیم. آخرین پیاده روی پنج نفریمان بر می گردد به 15 شهریور که از فردا شبش تو آمدی! ...
18 مهر 1391

دکتر عجیب

شنبه ها روز پرکاریست. از صبح ساعت ٧:٣٠ تا ١٠:٣٠ پیوسته و بدون کوچکترین استراحتی کلاس انتقال حرارت هدایت. استاد یک دقیقه هم استراحت نمیدهم. کلاس تمام می شود جنگی میروم مدرسه. ساعت ١٠:٤٥ کلاس حسابان.تا ١٥:١٠ مدرسه کلاس. امروز مشاوره هم داشتم. یکی درسی بود. آن یکی با پدرش دعوا داشت و آمده بود مشورت کند فرار کند یا نه! تا چهارونیم مشغول بودم. رسیدم خانه حوالی ٥ بود. باید میرفتیم دکتر اطفال و من اصلا یادم نبود. رسیدم امیرحسین روی سینه مامانش و هردو خواب بودن. جاشو عوض کردم و شیر خورد و با متعقاتش ساعت ٦ رفتیم دکتر. نزدیک بود. یکی از دوستان نی نی وبلاگی معرفی کرده بود. تا با بچه رفتیم تو مطب دیدیم کلی آدم بزرگ و کوچک نشستن. صدای سرفه و عطسه و... ...
18 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد